اعتراف معاویه به غدیر
امیر المؤمنین علیه السلام در روز صفین با معاویه احتجاج کرد و به حدیث غدیر استناد کرد که «سلیم بن قیس هلالی» صحابی پیامبر صلی الله علیه و آله آن را در کتاب خویش آورده است.(1)
اقرار معاویه به حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام
سليم مىگويد: در حالى كه ما همراه امير المؤمنين عليه السّلام در صفين بوديم، معاويه «ابو درداء»(2) و «ابوهريره» را فراخواند و به ايشان گفت: نزد على برويد و از قول من به او سلام برسانيد و به او بگوئيد:
«بخدا قسم من مىدانم كه تو سزاوارترين مردم به خلافت هستى و از من به آن سزاوارترى، زيرا تو از مهاجرينى هستى كه پيش از همه مسلمان شدند و من از آزادشدگان(3) هستم. و من مثل سوابق تو در اسلام و خويشاوندى پيامبر و علم تو(4)به كتاب خدا و سنت پيامبرش را ندارم. مهاجرين و انصار هم با تو بيعت كردند پس از آنكه سه روز در باره تو مشورت نمودند. سپس نزد تو آمدند و به خواست خود و بدون اجبار با تو بيعت كردند. و اوّل كسانى كه با تو بيعت كردند، «طلحه» و «زبير» بودند، ولى بعد بيعت خود را شكستند و به تو ظلم كردند و آنچه حقّشان نبود طلب كردند.»
برائت جستن امیرالمؤمنین علیه السلام از خون عثمان
امیرالمؤمنین علیه السلام در پاسخ آن فرمودند:
«در روز جنگ جمل وقتى اطرافيان شتر عايشه به هيجان در آمده و فرياد زده اند:
«يا لثارات عثمان»
«ما خواهان خون عثمان هستیم.»
تو گفته اى:
«امروز قاتلين عثمان به صورت در آتش در آيند. آيا ما او را كشتيم؟ او را آن دو (طلحه و زبير) و آن زن كه همراهشان است كشتند و فرمان قتل او را دادند در حالى كه من در خانه ام نشسته بودم!»
من پسر عموى عثمان و ولىّ او و طالب خون او هستم. اگر مسأله چنين است كه تو مى گويى، قاتلين عثمان را در اختيار ما بگذار و آنان را به ما تحويل ده تا در مقابل پسر عمويمان آنان را به قتل برسانيم، و با تو بيعت كنيم و خلافت را به تو تسليم نمائيم! اين مطلب اوّل.
مطلب دوم اينكه جاسوسانم به من خبر داده اند و نامه هايى به دستم رسيده از طرف دوستان عثمان كه همراه تو مى جنگند و تو گمان مى كنى با تو هم عقيده اند و به خلافت تو راضى اند در حالى كه خواسته شان با ما و قلبشان نزد ما است و فقط بدنشان همراه توست.
و خبر اين است كه تو ولايت ابو بكر و عمر را اظهار مى نمائى و بر آن دو رحمت مى فرستى، ولى در باره عثمان خوددارى مى كنى و او را ياد نمى نمايى و بر او رحمت نمى فرستى و او را لعنت هم نمى كنى. در باره تو به من خبر رسيده است كه وقتى با اهل سرّ خبيثت و شيعيانت و خواصّ گمراه و تغيير دهنده و كاذب خود در خلوت جمع مى شويد نزد آنان از ابو بكر و عمر و عثمان برائت مى جويى و آنان را لعنت مى كنى! ادّعا كرده اى كه تو خليفه پيامبر در امّتش و وصىّ او در ميان ايشان هستى و خداوند اطاعت تو را بر مؤمنين واجب كرده و در كتابش و سنّت پيامبرش به ولايت تو امر كرده است، و به محمّد دستور داده كه اين مطلب را در امتش بپا دارد و بر او آيه نازل كرده است كه:
«يا أَيُّهَا الرَّسُولُ، بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ»(5)
«اى پيامبر، آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده برسان، و اگر چنين نكنى رسالت او را ابلاغ نكردهاى، و خداوند ترا از شرّ مردم حفظ مىكند.»
او هم امّتش را در غدير خم جمع كرد(6) و آنچه در باره تو از جانب خداوند مأمور شده بود ابلاغ نمود و دستور داد حاضر به غائب برساند، و به مردم خبر داد كه تو بر مردم صاحب اختيارتر از خودشان هستى، و تو نسبت به پيامبر همچون هارون نسبت به موسى هستى.»